
هر ذرّۀ کوچک آن، تمام خانه را روشن می کرد!
در شیراز چند روز ماندم. از پوکهها و مقداری مواد خمپارۀ منوّر که همراهم بود، قبلاً صحبت کردم. یک شب مواد خمپارۀ منوّر را در آوردم. میخواستم آن را به آتش نزدیک کنم که ببینم چگونه می سوزد. آن را به بخاری دیواری نزدیک کردم، امّا ناگهان به ذهنم رسید که ممکن است خطرناک باشد. آن را برگرداندم و فقط قطعۀ بسیار کوچکی از آن را داخل آتش انداختم. با نور و حرارت زیاد شروع به سوختن کرد. وحشت تمام وجودم را پر کرد. زیرا همۀ اهالی خانه در اطراف بخاری دیواری جمع بودند و اگر همۀ مواد در بار اوّل به بخاری و شعله آن رسیده بود، همگی در شعله های آتش می سوختند و بعید بود کسی جان سالم بدر ببرد. آن را تکّه تکّه کردم[۱] و در یک طشت آهنی ذرّه ذرّۀ آن را سوزاندم که هر ذرّۀ کوچک آن تمام خانه را روشن میکرد! به خیر گذشت. رعایت دستورات محیط نظامی از ضروری ترین کارهاست و من با آن شیطنت آن را سوار هلیکوپتر هم کرده بودم! در هر صورت خدا بخیر گذراند. هنوز از یادآوری صحنۀ آن شب و وحشتی که سرا پای مرا فرا گرفت، حال وحشتی به من دست میدهد و خدا را شکر میکنم که از آن اتّفاق ناگوار که با آن فاصلۀ بسیار کمی داشتم، جلوگیری کرد.
در همین سفر بود که خبر ناگواری به گوشم رسید. عباس ذاکر حسین که قبلاً ذکر خیر او به میان آمد، به شهادت رسیده بود. او در آبادان با توجّه به رکود حاکم بر جبهه نتوانست دوام بیاورد و به منطقۀ شوش که آن روزها، عراقیها در نزدیکی آن حضور داشتند، اعزام شده بود. عباس روحیّۀ بیباکی داشت و به راحتی با هر خطری مواجه میشد. سن او درحدود بیست و دو سال بود. نحوۀ شهادتش نیز به این صورت بوده که برای شناسایی مواضع عراقیها با یکی از رزمندگان دیگر با موتور به سمت عراقیها میروند. عراقیها آن ها را دیده و به سویشان گلولۀ خمپاره پرتاب میکنند. یکی از آن ها درست جلوی موتور به زمین میخورد و هر دو پای او خرد می کند و به همین دلیل نمی تواند خود را نجات دهد و بر اثر خونریزی همراه رزمندۀ دیگر به شهادت میرسد. در تشییع جنازۀ او شرکت کردم مرحوم شهید حاج شیرعلی سلطانی که مقبرۀ او اینک در خیابان هنگ شیراز زیارتگاه مردم این شهر است، در سپاه شیراز بر بالای سر جسد او نوحه خواند. با چند تن از دوستان به خانوادۀ او سر زدیم. جسدش به دلیل ماندن در منطقه، ورم کرده بود و شکل اوّلیهاش را نداشت و هر دو پایش نیز به گوشت آویزان بود.
خیلی از شهدا در آن استحمام کرده اند !
پس از خداحافظی با آشنایان و دوستان عازم جبهه شدم. شهر برای من چیز جذّابی نداشت که به آن دل بسته باشم. مانند هر بار که به جبهه می رفتم، توسط مادرم، از میان یک نوار دراز پارچهای که بر آن آیت الکرسی نوشته شده بود، گذرانده شدم و از همه خداحافظی کردم و به سمت پل خیابان هجرت که آن زمان ترمینال مسافربری شیراز در آنجا واقع بود، به راه افتادم. اکثر افرادی که در اتوبوس بودند، رزمندگان بودند.
صبح فردا به اهواز رسیدیم. سریعاً به پایگاه منتظران شهادت رفتم و آن روز را نزد شهید حسن باقری گذراندم. تعداد زیادی از رزمندگان اعزامی در آنجا بودند. صبح و ظهر و شب نماز جماعت بر پا میشد. شوق و ذوق حضور در جبههها از انسآن های روزمرّه، انسآن هایی ساخته بود که چون ملائک بر زمین قدم می زدند و چه سبکبار و چه به یاد ماندنی. از اینکه من به تنهایی به جبهه میروم و آن ها دسته جمعی، مقداری در خود احساس ناراحتی می کردم. راستش حسرت و غبطه آن ها را میخوردم و در خود از عظمت روح آن ها احساس حقارت میکردم. عصر هنگامـی کـه داشتـم قرآن میخواندم، ناگهان شهید حسن باقری رو به من کرد و گفت: بلند شو! به این حمّام برو و اشاره به همان حمّام کوچک و نورانی کرد . گفت: خیلی از شهدا در آن استحمام کرده اند!
از جملۀ او جا خوردم. بوی معنویّت خاصی میداد. تا وسایلم را از ساک در آوردم و آماده شدم، قطرات اشک در چشمانم پیچید. با حالتی خاص به حمّام رفتم و آمدم. گویا به ملاقات شهدا رفتهام. همه چیز برایم شکل و بوی تازهای داشت. شیر حمّام، طشت آن، رختکن آن و همه چیز آن بوی شهادت و شهدا را می داد! بگذارم و بگذرم.
دل سریع به آنجایی که باید سفر می کند !
فردا عازم ماهشهر و سپس بندر امام شدم. هلی کوپتر که جور نشد و مجدّداً سفر دریایی، تنها راه بود و نهایتاً با لنج عازم آبادان شدم. تا فردا صبح روی لنج بودم. لحظات تنهایی را با قرآن و رادیو و برنامههای آن سر کردم. این بار کسی هم همراهم نبود. این تنهایی نیز گاهی عجب نعمتی است؛ آن هم در سفر جبهه! انسان سریعاً به آنجایی که باید سفر می کند! یاد خدا و چقدر به خدا نزدیک می شود!

صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و صبحانۀ دریایی را که بیسکویت و چای تعارفی رزمندگان همراه بود، خوردم! آفتاب کاملاً در آمده بود و حال و حوصلۀ هیچ کاری را نداشتم. به ذهنم رسید که اسلحه را باز کنم و تمیز کنم. چفیه را پهن کردم و قطعات آن را باز کردم و پس از تمیز کردن و روغن زدن مجدّداً آن را بستم. گلنگدن عقب بود که خشاب را روی اسلحه گذاشتم و دستم را بیتوجّه به سمت ماشه بردم که آن را فشار بدهم و در این صورت گلنگدن به جای خود بر می گشت. تا آن زمان چنین چیزی برایم پیش نیامده بود و متوجّه نبودم که در این صورت اسلحه شلیک خواهد کرد ! امّا مجدّداً و برای چندمین بار خداوند به خیر گذراند! روبروی لولۀ تفنگ، مردی در کنار همسرش بر لبۀ لنج ایستاده و خم شده بـود و درست سینـهاش مقابل اسلحه قرار داشت.
نمی دانم حسّی را که در این لحظات، در دوران جنگ داشتم و ناگهان از چنین اموری خودداری میکردم را چه بنامم. جز لطف الهی و عنایت او؟! بلافاصله خشاب را در آوردم و اسلحه را رو به آسمان گرفتم و ماشه را فشار دادم. گلنگدن رها شد. با وحشت به مرد که بیخیال داشت به پائین لنج نگاه می کرد و به همسرش که در کنارش ایستاده بود، نگاه و خدا را شکر میکردم که این بار نیز حادثهای پیش نیامده است. اسلحه را کنار گذاشتم و در عالم خیالات خود غرق شدم تا لنج در بندر چوئبده لنگر انداخت.
پس از رسیدن به آبادان اوضاع را بررسی کردم و متوجّه شدم در چند روزگذشته اتفّاق مهمّی نیفتاده است. رکود جبهۀ آبادان به نهایت خود رسیده بود. شب اطراف هتل با توپ به سختی کوبیده شد، به صورتی که با انفجار گلولهها، ساختمان هتل به لرزه درمیآمد. مقداری از شب را به مطالعه و ترجمۀ قرآن گذراندم و اخبار رسیده از خطوط را جمعبندی و برای فردا آماده گذاشتم تا جمله ای که عبارت از حدیث یا آیۀ قرآن باشد، برای بالای بولتن انتخاب و فردا تایپ کنم. صبح پس از نرمش و خوردن صبحانه و تهیّۀ بولتن، موتور را برداشتم که مجدّداً به خطوط سری بزنم. به پمپ بنزین رفتم. موتور را پر از بنزین کردم. به مسئول پمپ که یک نوجوان پانزده و شانزده ساله به نام عباس بود، اشاره و سپس خداحافظی کردم.
راستی عباس عجب نوجوان خوبی است. پدر و مادرش جزء مهاجرین هستند و در تهران زندگی میکنند امّا او جبهه را ترک نکرده و به کار دادن بنزین به رزمندگان مشغول است. از رزمندگان برگه واحدهایشان را میگیرد و بنزین میدهد با او دوست شدهام. از من هیچ برگهای نمیخواست. مسئولیّت من را میدانست و میدانست که باید روزی یک بار حدود شش، هفت لیتر بنزین بزنم. خیلی خودمانی بودیم. چند بار هم به او دستور دادند که باید از همه برگه بگیری، امّا از من نمیگرفت و برای همین، کار من خیلی راحت است. هر موقع و هر زمان که نیاز به بنزین پیدا کنم، میتوانم بنزین بزنم. اگر بی موقع هم می رفتم برای او که در اتاق کنار پمپ بنزین حضور داشت. یک بوق میزدم و یک سلام و همین برای پر کردن باک بنزین کافی بود. سپس خداحافظی میکردم و به دنبال مأموریّت خود میرفتم.
راستی دیروز وقتی به چوئبده رسیدم و از لنج پیاده شدم، یک نوجوان سیزده سالۀ آبادانی را که در اطراف تپّههای مَدَن با بچّههای آبادان در خط مستقر بود، دیدم. بد نیست از او نیز یادی کنم. نامش به خاطرم نمانده است. امّا او را زیاد دیده بودم. هر موقع با موتور به نزدیک تپّههای مدن میرسیدم، به آن ها که تعدادشان کم بود، سری می زدم. ده پانزده نفری بودند. اکثر آن ها نوجوان بودند. چند جوان حدود بیست ساله هم در میان آن ها بود و یکی دو نفر هم مسنتر. با این نوجوان خیلی آشنا بودم و سلام و علیکی دوستانه داشتم. بارها با آن ها به انتهای خاکریزشان رفتیم و با دوربین به تپّههای مدن نگریستیم و بارها با کالیبر پنجاه به سمت عراقی ها شلیک کردیم و بارها و بارها با سلاح های اختراعی به سمت عراقی ها نارنجک تفنگی پرتاپ کردیم و از شادی اینکه سلاحی ساختهایم و با سلاح ساخت خود توانستهایم روی تپّههای مدن آتشی داشته باشیم. خوشحال شده بودیم.

امّا آن روز در « چوئبده» او را با مردی مسن دیدم و غمی سنگین را در چهرهاش یافتم. پس از سلام و علیک پرسیدم: « این طرفا؟! کجا داری میروی؟» گفت: « پدرم به شدّت از حضور من در جبهه ناراحت است و مجبورم از جبهه بروم.» با ملاحظۀ پدرش که در چند متری ما ایستاده و با ناراحتی داشت به ما مینگریست دیگر چیزی نگفتم و از او خداحافظی کردم و به سمت آبادان آمدم.
آن روز پس از سر زدن به جبهه و گرفتن اخبار به هتل بازگشتم. امّا عصر خبر عجیبی را از یکی از بچّهها شنیدم.
او گفت: « امشب حمله است!»
با تعجّب پرسیدم: « کجا؟ در کدام نقطه؟!»
گفت: « تپّههای مدن!»
با شوخی و تمسخر گفتم: « من الان آنجا بودم! هیچ خبری نبود!»
گفت: « نه! حمله است. رضا مؤذّنی تصمیم دارد امشب حمله کند.»
گفتم: « محال است، من الان پیش او بودم.»
گفت: « در هر صورت بچّههای آن ها میگویند.»
سریعاً پیش فرماندۀ سپاه آبادان رفتم و با ناراحتی از ایشان پرسیدم: « به ما نباید خبر داده شود کجا حمله است؟!»
گفت: « از چی صحبت می کنی؟ من اطّلاع ندارم.گفتم: چطور اطّلاع ندارید؟! امشب مگر در تپّههای مدن حمله نیست؟»
گفت: « نه! اصلاً قراری نبوده است.»
به مسئول عملیات سپاه آبادان رجوع کردم. او هم اطّلاعی نداشت. با خیال راحت برگشتم و به هتل رفتم. چند تن دیگر از بچّه ها نیز از حملۀ قریب الوقوع خبر دادند، امّا من به شوخی برگزار کردم.
خمپاره شصت در میان سفره فرود آمد !
پنج شنبه بیست و یکم اسفند برادر محسن رضایی که به تازگی از جانب امام به فرماندهی سپاه منصوب شده است، با برادر رحیم صفوی و یک نفر از سپاه آبادان برای بازدید از آبادان آمدند. روز جمعه همراه فرماندۀ سپاه آبادان و مسئول عملیات آن و برادران فوق الذّکر برای بازدید ازجبهه ها به ایستگاه هفت رفتیم و با برادران این خط صحبت و از خطوط بازدید کردیم. رزمندگان با نشان دادن وضعیت عراقیها و رفت و آمد ماشینهای آن ها روی جاده هایشان که با دوربین کاملاً قابل دید بودند و بیان مشکلات نیروهای خودی و نبودن ساده ترین امکانات در اختیار بچّههای سپاه، برای مقابله با آن ها از ایشان میخواستند که جهت رفع مشکلات رزمندگان جبهۀ آبادان، اقدامات لازم صورت پذیرد.
هفتۀ قبل در تهران به دنبال سخنرانی بنیصدر در روز سالمرگ مصدّق ماجرایی دردانشگاه تهران اتفّاق افتادکه به « ماجرای چهاردهم اسفند»[۲] مشهور است. در پشت جبهه، حزب الله مورد حمله و تهاجم منافقین و طرفداران بنیصدر قرار گرفته بود که منجر به شهادت تعدادی از آن ها شده بود. این ماجرا اثر مهمّی در در روند جنگ و حضور مردم حزبالله در آن داشت. حضرت امام، بنیصدر، شهید بهشتی و شهید رجایی را به جلسهای دعوت کردند و از آنان خواستند که نظرات خود را کتباً به ایشان بدهند و دستور دادند که تا پایان جنگ آنان در رابطه با مسایل اختلافی، حقّ صحبت کردن در جلسات علنی را ندارند. با توجّه به اینکه خطوط این جبهه به شهر آبادان نزدیک بود و بسیاری از رزمندگان می توانستند تلویزیون را تماشا کنند، فردای صبح چهارده اسفند همۀ رزمندگان از موضوع باخبر شده بودند و به همین دلیل سؤالات زیادی پیرامون این حادثه از فرمانده سپاه برادر محسن رضایی داشتند.
در هر صورت صبح روز جمعه بیست و دوم اسفند پس از بازدید از جبهههای منطقۀ ایستگاه هفت با برادر محسن رضایی و همراهان در حال بازگشت بودیم و قرار بود ایشان در نماز جمعه سخنرانی کنند. صدای شلیک تیربار و درگیری از سمت منطقۀ ذوالفقاری به گوش میرسید. ما دلیل آن را نمی دانستیم امّا با توجّه به شایعاتی که روزهای قبل به گوشم رسیده بود، حدس زدم موضوع چیست. بله، بچّه ها با عراقیها درگیر شدهاند. به مسئول عملیّات سپاه آبادان اشاره کردم و گفتم : « به جاده که رسیدیم، به راننده اشاره کنید که بایستد، من کاری دارم، اگر توانستم خودم را می رسانم.»
سریعاً مقصود مرا فهمید.
گفت: « میخواهی در درگیری شرکت کنی؟»
به شوخی گفتم: « اگر لازم باشد!»
به منطقۀ ذوالفقاری که رسیدیم ماشین میخواست وارد جاده بشود. ایشان به راننده اشاره کرد که توقّف کند. من در را باز کردم که پائین بروم.
برادر رضایی پرسید: « کجا میروید؟»
گفتم: « ببینم چه خبر است، خواهم آمد.»

ایشان سکوت کردند و من سریعاً به سمت تپّههای مدن راه افتادم و آن ها به سمت پل به حرکت در آمدند.
فاصلۀ یک کیلومتری را با پای پیاده آن هم با سرعت زیاد طی کردم. وقتی به نزدیکی منطقه استقرار نیروهای اعزامی از خمینی شهر رسیدم، از جاده خارج و به سمت خاکریزها به حرکت در آمدم. از وجود چند آمبولانس در پشت خط یکّه خوردم. چند برانکارد داشت افرادی را به سمت آمبولانس میبرد. به سمت آن ها رفتم. یک نوجوان آبادانی عضو بسیج آبادان که در تپّۀ مدن مستقر بود، دستش به شدّت آسیب دیده بود و مقداری از استخوان آن از بین رفته بود و خون به شدّت از محل اصابت ترکش بیرون میزد. او روی برانکارد در حالی که دست دیگرش را مشت کرده بود، فریاد میزد: « مرگ بر آمریکا!»
از چند تن از بچّهها پرسیدم: « این ها چی شدند؟!»
جواب داد: « پلاستیکی را پهن کرده بودند و مقداری نان و کمپوت در آن گذاشته بودند تا ناهار بخورند. هفت، هشت نفر بودند، یک خمپارۀ شصت درست در وسط سفره فرود آمد و همه را مجروح یا شهید کرد.
گفتم: « چه کسانی شهید شدند؟»
وقتی نام آن ها را برد، پاهایم سست شد و نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بنشینم. نوجوانی که در چوئبده دیده بودم نیز نامش در میان شهدا بود.
پرسیدم: « او که پدرش دنبالش آمد و او را با خود برد؟»
گفتند: « نه ! در میان راه فرار کرده و دوباره به جبهه آمده بود.»
با خود گفتم: « او به سوی شهادت فرار کرد. برای او رفتن به شهر و ماندن در آنجا و پوسیدن در زندگی روزمره کم بود.»
گفتم: « جسدش کو؟»
گفتند: « آمبولانس قبلی برد.»
از میان سفرۀ ناهار گسترده بر خاک های گرم جبهۀ آبادان، مائدۀ آسمانی تناول کردن، کار هر کسی نیست!
از علّت درگیری سؤال کردم.
گفتند: « صبح بچّهها عملیّات داشتند که تپّه را آزاد سازند، امّا نتوانستند.»
پرسیدم: « چه کسانی؟!»
گفتند: « بچّههای خمینی شهر!»
با خود گفتم: « عجب! پس حقیقت داشت.؟!»
عجب عملیاتی است که فرماندۀ سپاه و فرماندۀ عملیات از آن اطّلاع ندارند، امّا بچّه های عادی از آن اطّلاع دارند و خبرش از طریق آن ها به ما می رسد!
به سمت محل درگیری رفتم.
بچّهها سرگردان، مضطرب و ناراحت بودند.
هر کس را میدیدم، ناراحتی تا عمق وجودش ریشه دوانده بود.
یکی از بچّه ها منطقۀ میان ما و تپّههای مدن را نشان داد و گفت : نگاه کن! آنجا جسد بچّهها افتاده است.
دقّت کردم.
جسد یکی دو نفر از بچّهها دیده میشد.
برادر رضا مؤذّنی را مشاهده کردم.
خسته و کوفته و مضطرب.
پرسیدم: « کی حمله کردید؟!»
گفت: « نزدیکیهای صبح.»
پرسیدم: « چرا شب و در تاریکی کامل حمله نکردید؟»
گفت: « چون فاصله کم است، می خواستم تا آنجا را گرفتیم، هوا روشن شده باشد و بتوانیم با دید کامل روبروی عراقیها بایستیم.»
پرسیدم: « پس چرا برگشتید؟ چه مشکلی پیش آمد؟»
گفت: « ما از طریق خط بچّههای آبادان تا نزدیکیهای تپّه رفتیم، ولی هیچ عکسالعملی از عراقیها مشاهده نشد. شب های قبل نیز گشتی فرستاده بودیم و آن ها عکس العملی نشان نداده بودند. امّا تا به سی چهل متری تپّهها رسیدیم، تک تیراندازان آن ها شروع به زدن بچّه ها کردند.»
پرسیدم: « برادر زراعت کار کجاست؟»
گفت: « او مجروح شد و خودم رفتم و زیر آتش او را عقب کشیدم.»
پرسیدم: « چند نفر شهید شده اند؟»
گفت: « ده نفر.»
با ناراحتی و تعجّب گفتم: « ده نفر؟! چه کسانی بودند؟»
و ایشان شروع کرد به نام بردن تک تک آن ها، رشیدی، بیسیمچی.و… و محمّد حبیب اللهی.
گفتم همان که مین جمع میکرد؟
گفت: بله.
فاجعۀ سنگینی بود.
اشک در چشمش حلقه زده بود، ولی کاری بود که اتفّاق افتاده بود و پشیمانی فایدهای نداشت.

صمد، خمپاره انداز آن ها بود. وقتی دیدمش به سختی از شهادت بچّهها ناراحت بود. اشک میریخت و عذاب میکشید و بیتابی میکرد. برادر یکی از شهدا را دیدم که شدیداً گریه میکرد و اشک میریخت. تا آن لحظه گرمی صحنه و رفت و آمدها از توجّه به مسائل عاطفی بازم داشته بود. با دیدن برادر شهیدی که نامش به خاطرم نمانده، بغض در گلویم پیچید و به خود لرزیدم. هیچ کاری از دستم برنمیآمد. عملیاتی بود که انجام شده و با عدم موفقیّت روبرو شده بود و سربازان جنایت کار عراقی در پشت تپّهها در سنگرهای خود نشسته و منطقه را از سوراخ های سنگر خود زیر نظر داشتند. گرما بیداد میکرد. امّا بچّه ها، سرگردان از این طرف به آن طرف میرفتند. گاهی به سوی عراقیها تیر می انداختند. گاهی از پشت خاکریز سرک میکشیدند.
تعداد افراد حاضر در محل درگیری چند برابر روز قبل بود که دلیل آن را قبلاً بیان کردم، رکود حاکم بر جبهه موجب خستگی رزمندگان بود و آن ها به دنبال این بودند که در هر جا و هر زمان سریعاً خود را برسانند و در درگیری با عراقی ها شرکت کنند. البتّه تعداد زیادی از رزمندگان که تحت فرمان به آبادان فرستاده شده بودند از این موضوع نیز محروم بودند و بیشتر رزمندگانی که اهل آبادان بودند و رزمندگانی که به واحدهای غیر متشکّل مثل بهداری و جهاد و… اعزام شده بودند از چنین موقعیّتی برخوردار بودند. خود این افراد حضورشان مشکل زا بود و احتمال داشت که با شلیک خمپاره یا توپخانۀ عراقیها تلفاتی به آن ها وارد شود. تعدادی از این رزمندگان نیز کم سن بودند و مثلاً به جای شلیک ده گلولۀ لازم، دهها برابر آن را شلیک میکردند و مهمّات را هدر میدادند.
دستم را روی ماشه گذاشتم و فشار دادم امّا فقط یک گلوله شلیک شد!
آنجا ماندم و قصدم این بود که عصر برگردم ، ولی با توجّه به اینکه عراقیها بعد از به شهادت رساندن رزمندگان، مجدّداً در سکوت روزهای قبل خود فرو رفته بودند و شلیک گلولههای فراوان نیز آن ها را به عکس العمل وادار نکرد، آهسته آهسته هیجان فروکش کرد و خط خلوت شد و عصرهنگام دیگر کسی در آنجا به جز خود بچّه های خط، حضور نداشتند. احساس کردم که لازم است شب در آن خط بمانم، زیرا ممکن بود عراقیها دست به حمله بزنند و در آن صورت با توجّه به مسائل شب و روز گذشته و خستگی بچّه ها خطراتی متوجّه خط و خود آن ها میشد. متأسّفانه به جز سلاح های انفرادی تنها یک تیربار کالیبر پنجاه در خط وجود داشت که با آن نارنجک تفنگی اختراعی نیز پرتاب میشد. هوا تاریک شد و کمکم با نزدیک شدن ساعت نه شب بچّههای آبادانی یکی یکی در سنگرها به خواب رفتند. امّا بچّههای خمینی شهر از آن فرصت استفاده کردند و سینه خیز به سمت جسدها رفتند و شهدا را با تلاش و فداکاری خود به عقب منتقل کردند. آنگاه سکوتی که فقط گاه گاهی صدای انفجار منوّرها همراه با صدای کُپکُپکُپِ سقوط بدنه آن ها، آن را درهم میشکست و تاریکییی که گاه گاهی نور خمپارهها لحظاتی آن را عقب میراند، برهمه جا مستولی شد. وجدانم قبول نمیکرد بروم و بخوابم. در سنگر تیربار نشستم. یک دوربین دید در شب هم بچّهها داشتند که آن را از آن ها گرفتم و با دقّت تپّهها و اطراف آن را زیر نظر گرفتم. یکی دو تا از بچّهها هم با سلاح های خود در سنگرهای اطراف نشسته بودند و هر از مدّتی دوربین را میگرفتند و آن ها هم به دشت و تپّههای آن نگاه میکردند. ناگهان یکی از بچّه ها با سرعت به طرف من آمد و گفت: نگاه! سربازهای عراقی دارند از تپّۀ سمت چپ به تپّۀ سمت راست میروند. با دقّت به صفحۀ برفکی دوربین نگاه کردم. فقط تپّه ها مشاهده میشد.
گفتم: « کسی که نیست!»
گفت: « امّا من دیدم ! داشت می دوید!»
با دقّت بیشتری نگاه کردم. امّا کسی نبود، دوباره با دقّت بیشتری به همه نقاط تپّه نگاه کردم. ناگهان از تپّۀ سمت چپ دو سرباز عراقی به حالت دویدن به طرف تپّۀ سمت راست به حرکت در آمدند.
گفتم: « دیدم! دیدم!»
سریعاً دوربین را زمین گذاشتم و ضامن تیربار را کنار زدم و آن را آماده کردم و به سمت منطقهای که سربازهای عراقی را در آنجا دیده بودم، نشانه رفتم و دستم را روی ماشه گذاشته و فشار دادم، امّا فقط یک گلوله شلیک شد! تازه متوجّه شدم این همه وقت که من پشت تیربار بودهام، تیربار خراب بوده است. متأسّفانه شلیکهای صبح، کار خود را کرده و تیربار گیر کرده بود، امّا آن موقع شب، زمان درست کردن تیربار نبود. حالا چکار باید می کردم ! اگر حمله شد چی؟! باید کاری میکردم که عراقیها متوجّه نشوند. میدانستم وقتی اسلحه گیر می کند، با آن می شود تک تک با یک روش ساده شلیک کرد. این را از گیرکردن اسلحۀ ژ- سه به خاطرم آمد. یعنی برای هر شلیک، یک گلوله در اسلحه بگذارم و گلنگدن را بکشم و سپس شلیک کنم ! امّا خوشبختانه به این کار نیازی نبود، چون اسلحه کالیبر پنجاه با شلیک، یک گلوله خود به خود مسلّح می شد و فقط باید ماشه را فشار میدادم. هر از چند دقیقه یک گلوله به سمت عراقیها شلیک میکردم که آن ها از حضور یک کالیبر پنجاه در خط مطّلع باشند. در هر صورت آن شب به خیر گذشت. صبح پس از یک استراحت مختصر، سریعاً سوار موتور شدم و به هتل آبادان رفتم.
بچّه ها بسیار نگران بودند و با دیدن من شروع به اعتراض و سؤال کردند: « کجا بودی؟! نگران شدیم ! »
گفتم: نگرانی نداشت، جبهه بودم.
گفتند: « دیشب تصویر تو در اخبار پخش شد، کنار مجروحین بودی و برادران بسیار نگران شدند»
برادر محسن رضایی وقتی مرا دید، ابراز ناراحتی کرد: « شما مگر اطّلاعات و عملیات نیستی؟! پس آنجا چه کار می کردی؟! هر کس باید یاد بگیرد که وظایف خود را انجام دهد!»
به هر صورت جریان تپّه های مدن به این صورت اتفّاق افتاد و با شکست بچّه ها به پایان رسید. مسئولین سپاه به شدّت اعتراض داشتند که به چه دلیل باید عملیاتی اتفّاق بیفتد و آن ها از آن مطّلع نباشند. جلسهای برای بررسی حملۀ فوق تشکیل شد و از فرماندۀ نیروهای اعزامی از خمینی شهر، رضا مؤذّنی توضیح خواسته شد.
ایشان میگفت: ما همۀ جوانب را در نظر داشتیم، شب های قبل گشتی فرستاده و خوب بررسی کرده بودیم، امّا آن ها به ما کلک زدند. او اعتراض میکرد: « چرا مسئولین جبهه، خودشان به خطوط نمیآیند تا از نزدیک با مسائل آشنا باشند.»
به هر صورت هر کدام مسایلی داشتند که بیان کردند.
فرماندۀ سپاه آبادان گفت: « اگر به ما اطّلاع می دادید، ما به شما کمک میکردیم. امکانات در اختیارتان میگذاشتیم.»
و او پاسخ داد: « نه! ما گفتیم خودمان عمل کنیم تا همه بیدار شوند.»
و او جواب داد: « امّا در عمل جز کشته شدن بچّهها چه نتیجهای داشت؟!»
شهید مؤذّنی نتوانست تحّمل کند.
به تلخی و مظلومیّت اشک از چشمان سبز رنگش جاری شد و با هِق هِق شروع به گریه کرد.
اشک ها و گریهاش جواب همه چیز را داد و جلسه را به پایان رساند.
ساعتی بعد با او به سمت بیمارستان آبادان به راه افتادیم تا از مجروحین عیادت کنیم.
برادر زراعت کار روی تختی خوابیده بود، گلوله، سینهاش را سوراخ کرده بود، امّا به جای حسّاس بدنش نخورده بود. آثار غم در صورتش نمایان بود. شهادت بچّه ها او را آزار می داد و از اینکه مجبور بود جبهه را آن هم در چنین موقعیّتی، ترک کند، به شدّت ناراحت بود. وضعش چندان مناسب نبود که با او بیشتر صحبت کنیم. با مختصر احوالپرسی و صحبت، عیادت را تمام و از او خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم و این آخرین دیدار من و او بود و اگر چه از احوال او همیشه جویا بودم و بچّه های خمینی شهر از وضعیّت او و بهبودیاش برایم سخن گفتند، امّا هرگز او را ندیدم و از سرنوشت او در سال های بعد نیز مطّلع نشدم.
بعد از این عملیات جبهه های آبادان در یک رکود طولانی فرو رفت و جز یک روزمرّگی و رد و بدل شدن تیر و خمپاره و حوادثی از این قبیل در آن حادثه ای به چشم نمی خورد. متأسّفانه این عملیات که یک نوع سرپیچی از فرماندهی عملیاتهای کلاسیک گذشته که آن ها نیز جز شکست چیزی به دنبال نداشت، بود، خود نیز با شکست روبرو شد، امّا شهید مؤذّنی قسم خورد که شکست گذشته را جبران و بهای آن را با فتح تپّههای مدن پرداخت کند.

کت و شلوار او از کت و شلوار یک معلّم به کت و شلوار یک نخست وزیر تغییر نیافته بود !
ایّام عید نزدیک میشد. رکود حاکم بر جبهه، رزمندگان را کلافه کرده بود. بنیصدر به دنبال بهره برداری سیاسی از هر حملهای بود و جز با اطمینان از بهرهمندی از آن، هیچ کاری انجام نمیداد. شهید محمّد علی رجایی نخست وزیر در روزهای اوّل سال شصت و ایّام عید همراه وزیران خود به جبهه ها سفر کرد و به آبادان نیز سر زد.
حضور نخست وزیر حزب الّلهی در روز جمعۀ اوّل این سال در آبادان ولولهای در میان رزمندگان به پا کرد. تنها کسانی که آن روزها حضور داشتند، می توانند عشق رزمندگان به شهید رجایی را درک کنند.
شهید رجایی در نماز جمعه در تاریخ هفتم فروردین سال شصت شرکت کرد و برای رزمندگان سخن گفت. سپس به هتل آبادان آمد و در سالن ورودی ساختمان هتل برای رزمندگان صحبت کرد. من پشت سر ایشان ایستاده بودم. اندام لاغر و کوچک ایشان و کت و شلوار نخست وزیر ایران که هنوز از کت و شلوار یک معلّم به کت و شلوار یک نخست وزیر تغییر نیافته بود و چهرۀ خسته و شکستۀ ایشان که نشان پرکاری بود، برایم آموزنده بود و تواضع و احترام انسان را در برابر او برمی انگیخت.

رزمندگان مثل پروانه دور ایشان حلقه زده بودند و او را این طرف و آن طرف می بردند. پس از دقایقی ایشان مشغول صحبت شد و نکاتی را اشاره کرد که اهمّ آن این بود که چون مقلِّد امام هستم، در مورد مسائل سیاسی و وقایع سخن نمیگویم و فقط در مورد جنگ میگویم و به این موضوع اشاره کرد که ضد انقلابیّون در کردستان بر روی سپاه دست گذاشتهاند و میخواهند سپاه از آنجا بیرون برود و این نشان دهندۀ ترس آن ها از سپاه است، چون سپاه اهل فکر و اندیشه است. سپس نصیحت کردند که تا میتوانید به جای خواندن چیزهای دیگر، فقط قرآن بخوانید و آیات آن را نیز حفظ کنید. در پایان بچّهها شعار: « درود بر رجایی» و « درود بر مقلِّد خمینی» دادند و آنقدر بر صورت ایشان بوسه زدند که اشک در چشمانش پیچید. رزمندگان مثل یک پرکاه او را به این طرف و آن طرف می بردند. وزرا و استاندار خوزستان نیز همراهش بودند. سادگی و تواضع او و همراهانش رزمندگان را بیقرار ساخته بود. ناهار را هم همراه رزمندگان صرف کردند و پس از مصاحبهای با صدا و سیما کرد ، خدا حافظی کردند و رفتند.
یکی از بچّهها میگفت: « در هیچ جای دنیا سابقه ندارد مسئولین این قدر به مردم نزدیک باشند» و اشاره کرد به چند وزیر و استاندار که لباس بسیار عادی و ساده بر تن داشتند و با هم به صحبت ایستاده بودند و گفت: « این استاندارش! و آن یکی هم وزیرش!»
آقای رفسنجانی هم از آبادان دیدن کرد، خیلی سریع و بدون اطّلاع. ایشان را در یکی از خیابان های خلوت نزدیک هتل دیدم که در ماشینی عبور می کردند.
[۱] – مواد یک خمپاره هشتاد در حدود نیم کیلو وزن دارد.
۱-ماجرای ۱۴ اسفند ۵۹: در این روز که مصادف با سال مرگ دکتر محمّد مصدّق بود و در این سال مصادف با ایّام محرّم نیز بود، جلسهای در زمین چمن دانشگاه تهران برگزار شد و تمامی توان گروه های ضدّ انقلاب بخصوص منافقین سازماندهی شد و تحت فرماندهی رئیس جمهور ابوالحسن بنی صدر که فرماندهی کلّ قوا را نیز به عهده داشت براساس توطئهای از پیش طراحی شده تهاجمی سخت را به رهبران انقلاب آغاز نمودند. سخنرانی بنیصدر در زمین چمن دانشگاه ک ه با کفو سوت آن هم در ایّام محرّم همراه بود، نهایتاً به درگیری منتهی و افراد حزب الهی موجود در محوطه دانشگاه مورد تهاجم واقع گردیدند. این جریان در حالی اتّفاق افتاد که رزمندگان در جبهه در برابر متجاوزین بعثی مظلومانه ایستادگی مینمودند و فرمانده کلّ قوا در فکر بازی ها و درگیری های سیاسی و فتح سنگر به سنگر قدرت و سرنگونی انقلاب اسلامی و سست نمودن اراده مردم کشور برای تداوم دفاع مقدّس، چنین غائلههایی را به کمک تمامی گروه های ضد انقلاب به پا مینمود.