ایستگاه دوازده – بسیج آبادان
تعدادی از برادران سپاه و بسیج آبادان ادارۀ این خط را به عهده داشتند. فرماندۀ آن ها یکی از برادران سپاهی آبادان به نام برادر لاردو بود. او فرد شجاعی بود. جهت گرفتن اخبار و دادن بولتن بارها به ایشان مراجعه کرده بودم و در نتیجه با یکدیگر آشنا شده بودیم. پس از آنکه حدود یک ماه در جبهه مانده بودم، بهتر دیدم شب ها به جای خوابیدن در مقر هتل آبادان به خط (پیش بچّهها) بروم. یکی از خطوطی که بارهـا شب ها به آنجا رفتم، همین خط بود. یک شب همراه یکی از بچّه ها به راه افتادیم تا وضعیّت خط خودی و حرکات عراقیها را بررسی کنیم. پس از عبور از چند سنگر و سلام و علیک با برادران مستقر در آن متوجّه شدم سایر سنگرها خالی است و کسی درآن ها نیست.
با تعجّب از او پرسیدم: « بچّهها کجا رفتهاند؟!»
پاسخ داد: « متأسّفانه فعلاً نیرو نداریم.»
پرسیدم: « پس چگونه این همه سنگر و این مقدار خاکریز را مواظبت میکنید؟! اگر عراقیها بفهمند با توجّه به اینکه بین شما و نیروهای اعزامی از شیراز نیز نزدیک به یک کیلومتر خاکریز وجود ندارد، به راحتی شما را دور خواهند زد. »
پاسخ داد: « ما شب ها راه می افتیم و از سنگرهای خالی به سوی عراقیها تیر اندازی می کنیم تا آن ها متوجّه کمبود نیروی ما نشوند.»
به سمت انتهای خط به راه افتادیم و از سنگرهای تیربار که درآن نیرو نبود، به سمت عراقیها تیراندازی میکردیم. او چقدر به شلیک تیربار وارد بود. معلوم بود در نبردهای مختلف شرکت داشته است.
بچّههای این خط حدود یک ماه هر شب مشغول کانال کنی بودند و به سمت عراقیها از این طریق پیشروی می کردند.
کانال آن ها تا حدود زانو را میپوشاند. البتّه کار کانال کنی در تمام جبههها شروع شده بود و هدف این بود که در حملههای آینده و یا در گشت ها با عبور نیرو از کانالها از تلفات احتمالی کاسته شود. امّا در ایستگاه دوازده هدف دیگری دنبال میشد. هدف این بود که بعد از رسیدن کانال به دو خاکریز کوچک، در وسط نیروهای خودی و عراقی، توسط آر.پی.جی زنها و تک تیراندازها خاکریزها تأمین و توسط لودرها ادامۀ آن خاکریز ایجاد و نیروها به جلو کشیده شوند تا عراق در تنگنا قرار گیرد.
او وضعش از ما بهتر بود !
ماجرای زدن خاکریز در اوّلین شب، که من هم به عنوان نیروهای تأمین لودر درآن شرکت داشتم، به این صورت بود که عصر برای گرفتن خبر شخصاً به ایستگاه دوازده مراجعه کردم و پس از صحبت با برادر لاردو از موضوع زدن خاکریز اطّلاع پیدا کردم. از ایشان اجازه گرفتم که امشب در عملیات زدن خاکریز من هم حضور داشته باشم که ایشان هم قبول کرد.
در حدود ساعت هشت و نیم شب پس از رسیدن به خط مُطّلع شدم بچّهها جلو رفتهاند و مجبور شدم به تنهایی فاصلۀ خط تا خاکریزها را طی کنم.
بچّهها درگیری با عراقیها را آغاز کرده بودند و عراقیها نیز متوجّه حضور شان شده و به سوی آن ها و نیز بر روی کانال که قبلاً از وجود آن مطّلع شده بودند، با انواع کالیبرها و سلاحهای انفرادی آتش گشوده بودند.
سینه خیز و هر زمان که آتش سبک بود با دویدن خود را به جلو میکشیدم تا بالاخره به نزدیک خاکریز رسیدم. طول خاکریزها در حدود ده، دوازده متر و در دو ردیف تقریباً موازی هم و احتمالاً قبل از شروع جنگ ساخته شده بودند.
تعدادی از بچّه ها میان دو خاکریز نشسته و تعدادی نیز در پستی و بلندیهای اطراف آن موضع گیری کرده بودند.
اگر چه از لودر هنوز خبری نبود، ولی تیراندازی متقابل بچّه ها و عراقیها به شدّت ادامه داشت.
من عادت داشتم مسایل حفاظتی را به شدّت رعایت کنم. چون از حضرت امام سؤال شده بود و ایشان جواب داده بودند: « لازم است رعایت گردد.»
برای همین با وجود اینکه راحتترین کار این بود که بدون کلاه و تجهیزات به جبهه رفت و آمد کنم، امّا مانند یک امر واجب آن را به جا می آوردم. آن شب سریعاً سنگری را در پشت خاکریز حفر کردم و پشت آن را نیز پوشاندم و درون آن نشستم و با کلاش به سمت عراقیها شروع به تیراندازی کردم. البّته چون هنوز عملیات خاکریز زنی شروع نشده بود، هر از چند دقیقهای تنها یک تک تیر شلیک می کردم.
به بچّههای بسیج توصیه میکردم که قبل از اینکه لودر بیاید، جهت حفاظت خود سنگر بکنند. امّا با تمسخر آن ها روبرو شدم و مجبور شدم از اصرار دست بردارم.
ساعت به ده شب نزدیک می شد که صدای لودر از پشت خط خودی به گوش رسید. با دقّت در مسیر صدا، متوجّه شدیم لودر دارد مقداری از خاکریز خودی را برمیدارد تا راه عبورش باز شود. با باز شدن راه، لودر به سمت ما به حرکت درآمد. عراقیها متوجّه شدند و آتش سنگین کالیبرها و خمپارهها را به سمت آن شلیک کردند. منوّرها در فضا منفجر میشدند و آسمان را به شدّت روشن میکردند. رانندۀ لودر که یک برادر جهادی میانسال بود، با سرعت خود را به ما رساند و با راهنمایی بچّهها شروع به زدن خاکریز کرد. ارو خاکریز بلندی که برای خودش نیز حفاظ باشد، درست میکرد و با زده شدن دو سه متر خاکریز تا حّد بالایی از اصابت تیرهای مستقیم محفوظ ماند.
عراقیها به شدّت به دنبال زدن لودر و رانندۀ آن بودند. منوّرهایی که آنان پرتاب نموده بودند بر بالای سر ما روشن میشد و گاهی تیراندازی آنان آنچنان دقیق به سوی راننده متمرکز میشد که او مجبور میشد بیل لودر را پر از خاک و گل کرده و جلوی خود بگیرد و لحظاتی از زدن خاکریز دست بردارد.
بچّه هـا نیز که به عنوان تأمین در اطراف او بودند، به سوی عراقیها شلیک میکردنـد، تـا آن ها مجبور شوند از تیراندازی دست بردارند و حداقل نتوانند درست نشانه گیری کنند.
از یکی از بچّهها پرسیدم: « چرا آر.پی.جی نمیزنید؟ چند تا بزنید تا لااقل کمی بترسند و کم تر تیراندازی کنند.»
با پوزخندی جواب داد: « دو سه تا داشتیم قبل از اینکه شما بیایید آن ها را هم شلیک کردیم!»

حرف او مانند آب سردی بود که روی بدنم ریخته باشند، خیلی در فکر فرو رفتم. حتی گلولۀ آر.پی.جی در اختیار نداشتیم. سپاه به شدّت تحت فشار بنیصدر و نیروهای طرفدارش بود. امّا توکّل به خدا سرمایۀ بچّهها بود و این جایگزین همۀ نداشتنها و ندادنها بود.
در چند متری من، دو نوجوان بسیجی که حداکثر پانزده سال سن داشتند، هر از چند دقیقه ای روی پا می ایستادند و با تیربار به سمت عراقیها شلیک میکردند. سنگر آن ها ( با توجّه به اینکه در جلو خاکریز بود) فقط یک گودال بود که تیربار را در جلو آن گذاشته بودند! کافی بود در لحظاتی که بر سر پا می ایستادند، یک گلوله به سمت آن ها می آمد، که یقیناً به آن ها اصابت مینمود. آن هم با توجّه به اینکه تیربار دارای گلولههای رسام[۱] است و محل شلیک آن کاملاً مشخص است.
من بر اساس مسئولیّتی که در خود حس می کردم، چند بار بلند شدم و به آن ها تذکّر دادم که برادران محترم ! شجاعت این نیست که انسان روبروی دشمن بیرون از سنگر بایستد! چند گونی را پر از گل کنید و جلوی خود بگذارید.
امّا آن ها کوچک ترین تلاشی جهت حفاظت از خود و احتیاط نمودن به خرج نمیدادند و با بیتوجّهی کامل درخواستم را بدون جواب میگذاشتند.
یکی دو بار آتش خمپاره بر روی ما که تأمین را به عهده داشتیم، سنگین شد و تعدادی خمپاره، در فاصلۀ بسیار نزدیک ما به زمین خورد. چند تا از بچّهها با عجله به دنبال سنگر میگشتند. اگر چه قبلاً به آن ها تذکّر داده بودم، و توجّه نکرده بودند. سریعاً به کمک آن ها شتافتم و چند سنگر ساختیم و آن ها در آن پناه گرفتند.
چند بار نزد رانندۀ لودر رفتیم و با او صحبت کردیم، بیشتر جهت دلگرامیاش تا با قوّت قلب کار کند، امّا او وضعش از ما بهتر بود و این در حالی بود که گلوله ها به سمت او نشانه رفته و شلیک می شد. نه ما!
ساعت دوازده داشت نزدیک می شد که راننده برای چندمین بار آب خواست، امّا کلمـن خالی شده بود و آبـی وجود نداشت.
آن را برداشتم و به سرعت از خاکریز ده متری که پشت سرم بود، بالا رفتم و به آن طرف پریدم و درحالی که کُلمَن را باخود حمل میکردم، سینه خیز و گاهی چهار دست و پا به سمت نیروهای خودی رفتم. خاکریز زده شده مقداری از آتش عراقیها را کم کرده بود و تا حدودی کانال محفوظ بود، ولی از قسمتهایی که هنوز باز بود، نیروهای عراقی آتش سنگینی روی کانال داشتند. به هر صورت خود را به خاکریز خودی رساندم.
خستگی و و فشاری که به خاطر سینهخیز رفتن و دویدن به بدنم وارد آمده بود موجب خستگی شدیدم شده بود و به شدّت نفس نفس میزدم. وارد سنگر شدم و به یکی از برادران اشاره کردم که برادر! لطفاً کلمن را پر کن تا ببرم و خود را به پشت روی زمین انداختم تا خستگیام رفع شود و مجدّداً به جلو بروم. نگاه عجیب و غریبی به من کرد. فکر کرد از ترس به این روز افتادهام! ابتدا عکسالعمل نشان نداد.
دو باره گفتم: « برادر این را پر کن! می خواهم ببرم.»
یکی از برادران به او اشاره کرد و او هم بلند شد و کلمن را آب کرد. ده دقیقهای به همان حال بودم. یادم به راننده افتاد. بلند شدم و کلمن آب را برداشتم و از محلی که لودر برای عبور خود از خاکریز بریده بود، عبور کردم و با سرعت وارد کانال شدم. این بار از روبرو گلولهها به سمت ما میآمد و به خوبی گلوله های رسام مشخّص بود.
گاهی سینه خیز و گاهی چهار دست و پا جلو می رفتم و هرگاه آتش وجود نداشت، تندتر به سمت نیروهای خودی میدویدم. سنگینی کلمن و سینه خیز حرکت کردن موجب شد در حدود سی، چهل متری خاکریز در حال احداث، از خستگی لحظاتی را ته کانال دراز بکشم.
ناگهان یکی از برادران که با سرعت داشت از عقب می آمد به من رسید و فریاد زد: «چی شده؟! طوری شده؟!»
گفتم: « نه ! سینه خیز آمدم، خسته شدهام، دراز کشیدهام.»
گفت: «بده ! کمکت کنم.» و کلمن را از من گرفت و راه افتادیم. نزدیکیهای بچّهها که رسیدیم، آتش خیلی سنگین شد، امّا با دویدن سریع از خاکریز عبور کردیم و خود را به آن طرف خاکریز پرتاب کردیم.
فریاد زدم: «بچّهها ! هر که آب میخواهد، اینجا هست.»
تا بچّهها آب خوردند، من هم خستگیام رفع شده بود. کلمن را برداشتم و به سمت رانندۀ لودر رفتم. در فاصلۀ خیلی دوری نبود با سرعت به او رسیدم.
گفتم: « برادر! آب میخواستی، آوردم.»
خیلی تشکّر کرد. لودر را نگه داشت و پائین آمد و ظرف آب خنک را سر کشید. ظرف آب را از او گرفتم.
گفت: « خیلی خسته شدهام. قرار بود یک لودر دیگر هم بیاید تا من استراحت کنم. نمی دانم چرا هنوز نیامده است.»
گفتم: « شما مشغول شوید تا بیاید، کار تعطیل نشود بهتر است.»
دوباره لودر را به کار انداخت و شروع به زدن خاکریز کرد. خستگی و بیخوابی دست از سرش بر نمیداشت و پس از نیم ساعتی کار کردن و علیرغم اصرار من گفت: « من به عقب می روم. لودر بعدی میآید و کار را ادامه میدهد.»
سپس بیل خود را پر از گِل کرد و روبروی خود قرار داد و عقب عقب به سمت نیروهای خودی به حرکت در آمد.
تا خدا نخواهد هیچ اتفّاقی نمی افتد!
لحظات به کندی میگذشت هرچه منتظر ماندیم از لودر بعدی خبری نبود. آمدم و درسنگر خود نشستم و به دیوارۀ گِلی آن تکیه دادم. ساعت دو نیمه شب بود. چشمان خود را به آسمان پر ستارۀ آبادان، آن هم در آن تاریکی مطلق که فقط گاه گاهی منوّرها روشناش میکردند، دوختم. در مناطق کوهستانی مثل فارس معمولاً مقدار زیادی از آسمان به دلیل وجود کوهستان ناپیداست، امّا در خوزستان که کوهی وجود ندارد، تمام آسمان در معرض دید انسان است و زیبایی خاصی دارد و این موضوع انسان را از لذّتی سرشار میکند که در غیر آنجا معنایی ندارد، آن هم در یک سنگر در جبهۀ حق و باطل و در ساعت دو نیمه شب.
دو نوجوانی که در نزدیک من بودند هر چند دقیقه یک بار به سمت عراقیها با تیربار خود شلیک می کردند.
برادری که کمک کرد تا کلمن را آوردیم، رو به من کرد و گفت: « وقتی دیدم در کانال دراز کشیدهای، فکر کردم تو هم تیر خوردهای.»
گفتم: « مگر کس دیگری تیر خورده است؟! »
گفت: « بله حسن تیر خورد. »
اسماً نمی شناختم.
گفتم: « چطور؟»
گفت: « وقتی جلو میآمد، داشت با سرعت میدوید که تیر به گردنش خورد و شهید شد. »
خیلی ناراحت شدم. با خود گفتم این بیاحتیاطی نیست؟! خدایا وظیفه چیست؟! باید بیاحتیاطی کرد؟! باید راست راست راه رفت یا مثل من سینه خیز رفت و از نفس افتاد که آن برادر هم به آن صورت به من نگاه کند؟!
مقداری گیج و ویج شده بودم. ما برای خود میجنگیم یا براساس دستور الهی و اصول نظامی. پس چرا بچّهها رعایت نمیکنند. در این افکار غرق بودم. بلند شدم، نگاهی دزدانه به سمت عراقیها کردم. ناگهان نوری را دیدم که با سرعت به طرف ما میآمد، تا آمدم متوجّه شوم گلولۀ آر.پی.جی است، صدای انفجار آن هم بلند شد و درست چهار، پنج متری من و در یک متری گودالی که از آنجا دو نوجوان بسیج آبادان مشغول شلیک تیربار به سمت عراقیها بودند، اصابت نمود. با چشمان خود دیدم که تیربار همراه گل و خاک و شل در هوا معلّق است و به سمت پشت سنگر آن ها پرتاب شده است. یقین کردم هر دو به شهادت رسیده اند. آنچنان ناراحتـی و تأسّف سرتاسر وجودم را فراگرفت که نتوانستـم از جایم بلنـد شوم، شاید این عبارت بتواند وضعم را نشان بدهد. خشکم زده بود! با خود گفتم: من بارها به آن ها تذکّر دادم، امّا یک ذرّه حاضر نشدند بپذیرند. لااقل من دو تا پیراهن بیشتر از شما پاره کردهام. حفاظت یک چیز است و ترس یک چیز دیگر. شهادت دو نوجوان خیلی برایم سنگین بود و غیر قابل تحمّل. سایر بچّهها نیز که به سمت آن ها دویدند، من از جایم نتوانستم بلند شوم. اصلاً حالم طبیعی نبود. حالت یک انسان شوکه شده را داشتم. فقط گوشها و چشمهایم کار میکرد، همین!
آن ها را بیرون کشیدند. سر تا پایشان پر از خاک و گل و شل بود.
ــ برادر! آسیب هم دیدهای؟
ــ نه! ( در حالی که قیافهاش در بهت و ناباوری غرق بود)
ــ تو چی؟!
ــ من هم نه، فقط کمی گوشم درد میکند.
از خوشحالی نمیدانستم چه کنم، مثل اینکه همۀ عالم هستی را به من بخشیده باشند. صدای قهقهۀ خوشحالی من ( که بی اختیار بود) در فضا پیچیده بود. به سوی آن ها رفتم با یک ظرف آب که بهترین هدیه برای آن ها بود. لحظاتی بعد تیربار را برداشتند. تیربار هم آسیب ندیده بود. دوباره آن را کار گذاشتند و با سلام و صلوات مجدّداً شروع به تیراندازی به سمت عراقیها کردند! این هم جواب سؤال من: « تا خدا نخواهد هیچ اتفّاقی نمیافتد! و هر چه او بخواهد همان خواهد شد!» این دو نوجوان به این صورت و برادر حسن که نه هرگز او را دیدم و نه قبلاً میشناختم به آن صورت.
صدای لودری داشت از عقب میآمد. مجدّداً باید آماده میشدیم.
بچّهها به یکدیگر اطّلاع دادند: « لودر دارد میآید!»
منوّرهای مجدّداً آسمان را روشن نمود و رانندۀ لودر زیر آتش عراقیها با سرعت خود را به ما رساند و شروع به زدن خاکریز کرد.
تیراندازی ما نیز به سوی عراقیها، آغاز شد.
عراقیها که گویا استراحت کرده و با آمادگی بیشتری به دنبال شکـار لودر جدید بودند، آتش خود را متمرکزتر از قبل روی لودر گشودند.
صدای برخورد گلولهها با لودر و به خصوص بیل آن هر از چند لحظه به گوش میرسید. امّا لودرچی، مصّمم، به ساخت خاکریز ادامه داد. گویا ترس در وجودش راه نداشت و اصولاً با ترس بیگانه بود. چند بار نزدیکش رفتم تا به او روحیّه بدهم. امّا او بینیازتر از این حرف ها بود.
نه میشنید و نه توجّهی داشت.
چفیه را دور سر خود پیچیده بود و عینکی بر چشم زده بود و کار خود را انجام میداد.
مرد میانسالی بود؛ یک جهادی مصّمم و با ایمان و شجاع؛ یک سنگرساز بی سنگر.
او در ارتفاع دو متری نشسته بود و برای رزمندگان خاکریز میزد تا در پشت آن سنگر بسازند و از تیر دشمن در امان باشند.
در دلم خیلی او را تحسین کردم و پیشش احساس حقارت و کوچکی و ناچیزی میکردم!
برانکارد! برانکارد!
ساعت نزدیک چهار صبح بود و هنوز سحر نشده بود. ناگهان صدای انفجاری برخاست و یک گلولۀ آر.پی.جی شلیک شده توسط سربازان عراقی با بیل لودر برخورد کرد. به سمت لودر دویدیم. بیل در آسمان مانده و رانندۀ لودر بیحرکت روی صندلی افتاده بود، و تنها صدای موتور لودر به گوش میرسید. روی لودر پریدم. دنبال سوئیچ آن بودم. جایش را نمیدانستم. هر چه گشتم پیدا نکردم. همۀ دستههای موجود در داخل لودر را جابهجا کردم، امّا نتوانستم بیل را پایین بیاورم. عراقیها از خوشحالی در پوست نمیگنجیدند و با آتش سنگینتری به سمت لودر، شادی خود را اعلام کردند. دست و پای خود را گم کرده بودم. نمیدانستم چه کار کنم.
بچّهها داد و بیداد راه انداخته بودند: « برانکارد! برانکارد!»
چند نفر با سرعت به دنبال برانکارد به عقب دویدند و آوردند. با کمک هم لودرچی را پایین آوردیم و روی برانکارد گذاشتیم. بدنش از جاهای مختلفی سوخته و انگشت شصت پایش قطع شده بود.
یکی داد زد: « بلند کنید! حالش بد است»
چهار نفر بودیم. برانکارد را برداشتیم.
ــ بدوید! سریع تر! (صدای یکی از امدادگرها بود)
ــ گفتم : « از کانال! آتش سنگین است!»
ــ نه از میان دشت! حالش خیلی بد است!
ــ سریع تر! سریع تر!

به حالت دو برانکارد را به حرکت در آوردیم با کمال تعجّب آتش عراقیها هم خاموش شد. خدا هر چه بخواهد. در یک چشم به هم زدن به پشت خاکریزخودی رسیده و برانکارد را روی زمین گذاشته بودیم. همۀ بچّههای خط به تماشا ایستاده بودند. آمبولانس سریع آمد. او را درون آن گذاشتیم و آمبولانس راه افتاد و ما دعا کنان که خدایا او را زنده نگهدار. او زن و فرزند دارد! در انتظار اویند! با دلی سوزان به سمت یکی از سنگرها رفتم. خسته بودم. در یکی از سنگرهای تیربار نشستم و به جلو نگاه کردم. عراقیها به سمت لودر تیراندازی میکردند. از بیخوابی چشمانم میسوخت. صدای اذان هم بلند شد.
دو تن از بچّهها داشتند با هم صحبت میکردند.
ــ می دانی لودرچی اوّل چه شد؟
ــ نه! مگر چیزیش شد؟! او که به عقب آمد!
ــ بله، وقتی عقب آمد و از خاکریز گذشت، تا به مقرّشان برود، گلولهای به گردنش اصابت کرد و در جا به شهادت رسید.
ـ چی؟!
آه از نهادم بر آمد و تأسّف سراسر وجودم را گرفت.
خستگی!
بیخوابی!
و این خبر!
پایم سست شد و در همان سنگر تیربار نشستم و چشم به جلو و بچّههایی که آنجا بودند، دوختم.
آتش عراقیها هنوز سبک نشده بود.
ناگهان صدای انفجار مهیبی برخاست و لودر غرق آتش شد و شعلههای آن به آسمان بلند شد.
چند شب پیش برای سرکشی به انتهای منطقۀ ذوالفقاری رفته بودم. برادران جهاد مشغول زدن یک جاده بودند تا محاصرۀ زمینی آبادان را بشکنند.
آن ها از ابتدای شب تـا صبح یکسره کـار میکردنـد و صبح سریعـاً لودرها و بولدزرهـا را عقـب میکشیدند، تا در تیررس نیروهای عراقی نباشد. آن شب از مسئول آنان خواستم که کار با یکی از ماشینها را به من هم یاد بدهند تا به آن ها کمک کنم.
او گفت: « کدام را می خواهی یاد بگیری؟ لودر را یا بولدزر را؟»
گفتم: « اوّل بولدزر را یاد میگیرم.»
و او دستور داد به من یاد بدهند و یکی از برادران جهاد مشغول آموزش آن به من شد و چند ساعتی نیز با آن مشغول ساختن خاکریز شدم. خاکریزی که باید بیست کیلومتر زده میشد تا جادۀ ذوالفقاری را به کیلومتر ده، دوازده جادۀ آبادان ماهشهر وصل میکرد.
و حال با این وضع با خود گفتم: « اگر آن شب به جای کار با بولدوزر کار با لودر را یاد گرفته بودی، حالا این لودر این جور در آتش نمیسوخت.»
کمی به خودم بد گفتم!
شب بدی بود!
حسن!
لودرچی اوّل!
لودرچی دوّم!
و حالا هم لودر!
وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. خیلی خسته بودم. یادم افتاد اسلحهام در سنگر جلو است. چند تن از بچّهها میخواستند جلو بروند. بهتر دیدم از آن ها بخواهم اسلحه را بیاورند. نشانی اسلحه و اینکه در کدام سنگر است را هم گفتم. هنوز سر خود را روی پتویی که به عنوان بالش استفاده می شد، نگذاشته بودم که در خوابـی عمیق فرو رفتم.
چشم کـه گشودم، بچّه ها داشتنـد صبحـانه میخوردند. یکی از برادران برایم در شیشۀ مربایی که به جای استکان استفاده می شد، چای ریخت. پس از خوردن چای و صبحانه اسلحهام را گرفتم و بر دوش حمایل کردم. کفشم را پا کردم و از سنگر بیرون آمدم و بر روی خاکریز رفتم و به تماشای خاکریز زده شده پرداختم. از دیدن آن خیلی خوشحال شدم. حدود دویست متر خاکریز! قیمت آن هم دو شهید، یک مجروح و یک لودر.
به سنگر آمدم و از بچّه ها خداحافظی کردم و بیرون آمدم. موتور تریل را روشن کردم و با سرعت به سمت ایستگاه هفت به راه افتادم. در راه، صحنه های شب قبل مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت. تا چشم باز کردم، در هتل آبادان بودم. باید بولتن خبری آن روز را هم درست میکردم و کلاس اطّلاعات و عملیات را راه میانداختم. با سرعت دست به کار شدم. طبق معمول اخبار رسیده و خبر زده شدن خاکریز در ایستگاه دوازده را تایپ کردم و طبق عادت هر روز که صدر بولتن را با یک حدیث یا آیهای از قرآن مزّین میکردیم، حدیثی بر بالای خبرنامه تایپ کردم و پس از تکثیر به پیکها دادم که به خطوط مختلف جبههها ببرند. آن روز استراحت کردم و فردا مجدّداً به خط ایستگاه دوازده برگشتم. بچّهها پشت خاکریز جدید، سنگر ساخته بودند و چند ماشین جلو رفته و در پشت آن مستقر شده بود و بچّه ها مواضع خود را جلو کشیده بودند.
فردای آن روزخبر آوردند که لودرچی دوّم نیز در بیمارستان اهواز به شهادت رسیده است!
ماجرای تپّه های مَدَن و شهید رضا مؤذّنی
همان طور که قبلاً اشاره شد، برادران خمینی شهر به فرماندهی شهید رضا مؤذّنی و معاونت برادر زراعت کار گروه بسیار فعّالی بودند که بعضی موارد فعّالیّت آن ها را بیان کردم. حالا لازم است مفصّل تر در مورد آن ها صحبت کنم و دلیل آن نیز این است که با همۀ ضعف هایی که در بچّهها به علّت مبتدی بودن و بی تجربگی وجود داشت، کارهایی کردند که در آن موقعّیت به هر صورت جبهه را از رکـود بیرون آورد و زمینۀ پیروزیهای آینده را فراهم کرد.
این برادران هر شب نیروهایی را جهت گشت و شناسایی به جلو می فرستادند و با اطّلاعات به دست آمده فردا بر روی مواضع دشمن عمل می کردند و از غافلگیری خود توسط نیروهای دشمن نیز جلوگیری
می نمودند. گاهی جریان شناسایی در روز انجام می شد که به مواردی از آن نیز اشاره گردید. برادر زراعت کار معمولاً کارهای اعجاب انگیزی انجام می داد. او در ساعات بعد از ظهر که آفتاب از پشت سر ما به سوی عراقیها میتابید و دید آن ها روی ما را کم و بر عکس دید ما روی آن ها را زیاد میگرداند، بالای دکلهای برق فشار قوی که خیلی مرتفع بودند، میرفت و از آنجا نیروهای عراقی را با دوربین زیر نظر میگرفت و مواضع آن ها را با یک دوربین نه چندان قوی شناسایی میکرد. بارها وقتی پیش او رفتم، اورا بالای دکل یافتم.
یک بار وقتی به سنگرشان رفتم، گفت: « بلند شو برویم.»
گفتم: « کجا؟»
گفت: « بالای دکل! ».
به آنجا رفتیم خودش با سرعت بالا رفت و من نیز تا نزدیکی او بالا رفتم.
او گفت: « هیچ خبری نیست بالا بیا ! آن ها روی ما دید ندارند و احتمالش خیلی کم است ببینند و تا خدا نخواهد هیچ اتفّاقی نخواهد افتاد.»
با آرامش خاصی در آنجا نشست و تا کار خود را تمام نکرد، حرکتی ننمود. پس از اتمام شناسایی بالاخره پائین آمدیم.
پرسیدم:« نمیترسی تو را بزنند؟ درست است که دید کم است امّا بالاخره امکان دیده شدن تو برای آن ها هست، به خصوص اگر کسی آن طرف دوربین داشته است به راحتی ترا میبیند.»
گفت: « نه! هرچه خدا بخواهد! اصلاً ترسی ندارم!»
برایم ماجرایی را تعریف کرد تا به من درسی داده باشد. ماجرایی در مورد یکی از گشت های شناسایی که قبل از تعریف آن بهتر است توضیحات بیشتری در مورد او و شهید مؤذّنی بدهم و سپس به این ماجرا بپردازم.
ماشین شخصی !
شهید رضا مؤذّنی، تازه ازدواج کرده بود و خانمش نیز مرتّب برایش نامه میفرستاد. یک بار نامۀ همسرش همراه با عکس دخترش که تازه به دنیا آمده بود، به دستش رسیده بود. عکس را لابلای نهج البلاغه گذاشته و بارها آن را به ما نشان داد.
او با وجود علاقۀ شدیدی که به دیدن فرزندش داشت، هنوز او را ندیده بود. مهمّ ترین مسئلۀ زندگی او دفاع از کشور و انقلاب بود و به چیز دیگری فکر نمیکرد. یک بار من به مرخصی رفتم و پس از پنج روز[۲] ماندن در شیراز و دو روز در راه بودن به جبهه برگشتم. امّا برای یک امر ضروری ( تهیّه مسکن که به دلیل دورۀ آموزشی و حضور در جبهه هنوز مسکنی برای خانواده تهیّه نکرده بودم ) لازم بود پس از یک هفته، مجدّداً به شیراز بروم و سه روزه هم برگردم. او وقتی از سفر مجدّد من مطّلع شد ( البتّه از علّت آن مطّلع نبود ) به من اعتراض کرد که تو همه اش به فکر مرخصی رفتن هستی!
کمی خجالت کشیدم! امّا چون خود میدانستم یک سفر ضروری بوده است، به روی خود نیاوردم.
دلیل اعتراض او این بود که خودش علی رغم اینکه نیروهای زیر دستش به دفعات متعدّد به مرخصی می رفتند، خود با حداقل ممکن مرخصی، در جبهه حضور داشت.
یک ماشین فیات سواری در خط آن ها وجود داشت. فکر کردم باید مال یکی از بچّههای سپاه آبادان باشد، ولی وقتی پرس و جو کردم، فهمیدم ماشین شخصی برادر زراعت کار است که آن را به جبهه آورده است. دلیلش هم این بود که کمبود امکانات موجب شده بود حتّی یک ماشین برای رفت و آمد در اختیار بچّهها نباشد و آن ها برای رفت و آمد به شهر آبادان و نیز شرکت در نماز جمعه، در حدود شش کیلومتر را باید پیاده رفت و آمد می کردند و صبح ها که گاهی ضرورت های شرعی آن ها را به حمّام میکشاند، واقعاً به سختی می افتادند.
من که معمولاً با موتور تریل رفت و آمد میکردم، هر موقع از جادۀ ذوالفقاری می گذشتم، بالاجبار یکی دو نفر از آن ها را سوار میکردم، تا به آبادان یا به خطوطشان برسانم. گاه گاهی کسانی که شانس میآوردند، ماشین تدارکات خطوط که میگذشت آن ها را سوار می کرد وگرنه همۀ راه را باید پیاده طی میکردند. در هر صورت با آورده شدن ماشین شخصی مقداری از امور ضروری رزمندگان خط و امور تدارکات آن ها انجام میشد.
برادر زراعت کار روزی موضوع عجیبی را برای من تعریف کرد. او میگفت: من با برادرم قرار گذاشتهایم سه ماه من در جبهه باشم و او کار کند و زندگی خانوادۀ من و خود را تأمین کند و سه ماه بعد من این کار را انجام بدهم و او به جبهه بیاید. این موضوعات روح آدم را از عالم مادی ریشه کن می کرد و انسان را به عظمت روح رزمندگان واقف مینمود.
[۱] – در تیر بارها از هر سه گلوله، یکی از آن ها حالت یک گوی آتشین قرمز رنگ دارد و تا رسیدن به هدف کاملاً مشخّص است و تیر بار چی از مشاهده مسیر آن، هدف را تصحیح و از طریق مسیری که این گلوله طی میکند میتواند نشانهگیری کند. همین نوع گلوله میتواند به دشمن محل شلیک را نیز نشان دهد
[۲] – هر یک ماه، یک هفته مرخصی رسمی به رزمندگان داده می شد.